فاطمه خوئینی مادر شهید عباس بابایی 24 آبان‌ماه بر اثر بیماری قلبی و کهولت سن در سن 88 سالگی دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست. ماهنامه «شاهد یاران» که وابسته به معاونت و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران است ، در سال 87 با این مادر بزرگوار  گفتگویی داشته است  که یکی از آخرین گفت‌وگوهای «فاطمه خوئینی» محسوب می‌شود.

 

رنج دوری از فرزند از سال ها در مادر شهید بابایی وجود داشت . سال هایی که عباس بابایی در سفر آمریکا به سر می برد . وی در آخرین مصاحبه ی خود باز روزهای نگرانی و خاطرات آن روزها را بازگو می کند .

 

هر روز غروب که می‌شد، من دیوانه می‌شدم، به حیاط می‌رفتم، روی تخت می‌نشستم و به آسمان نگاه می‌کردم و زار زار اشک می‌ریختم، مگر شوخی است که آدم، پسرش را سه سال نبیند. مادر بزرگوار شهید عباس بابایی، سرلشگر بسیجی و عقاب تیزپرواز آسمان‌ها، اشک‌های منتظر گوشه‌ چشمانش را رها می کند و چه اشک قشنگی، اشکی که انگار از چشمه‌ای در کوهسارها، روان است، اشکی که با همه‌ی لطافت و زیبایی‌اش، چهره‌ی مقاوم و ایستای این مادر صبور و عاشق را طی می‌کند و وقتی به زمین می‌خورد، انگار آسمان یکجا، تمام عقده‌هایش را بر روی زمین خالی کرده است.

 

مادر! عباس در طول دوره ای که در آمریکا گذراند، نحوه ارتباطش با شما چگونه بود؟

 

آن موقع که تلفن نبود، در مدت ما?موریتش در آمریکا هم که امکان رفت و آمد نبود، فقط از طریق نامه بود که هر ماهی یک بار برایمان می نوشت و ما را از حال و احوال خود با خبر می کرد.همیشه در نامه هایش، از ما می خواست که دعا کنیم. دعا کنیم که او در کارهایش موفق باشد و این که توفیق حفظ خود از غلتیدن در دام شیطان را داشته باشد و بتواند دوره مربوطه را با موفقیت طی کند، که واقعاً هم همین طور بود و این طور هم شد.

 

نامه های عباس همیشه امیدی برای دل نگرانم بود

 

ما همیشه منتظر بودیم که هر ماه، حداقل یک نامه از عباس داشته باشیم؛ اما گاهی وقت ها، خیلی منتظر می شدیم. من می رفتم پستخانه، آن وقت ها 10 تومان خیلی پول بود، می دادم به پستچی و از او خواهش می کردم که هر وقت نامه عباس رسید، زود زود به من برساند. آن هم، همین کار را می کرد. نامه که می آمد، بچه ها برایم می خواندند و همین نامه، امید را دوباره به من برمی گرداند و تا رسیدن نامه ی بعدی، حسابی روحیه می گرفتم.

 

 

آمریکا که می خواست برود شما و اهل خانواده راضی بودید؟

 

پدرش مخالفت می کرد؛ اما عباس اصرار داشت که حتماً این دوره را طی کند، چون به پرواز و آسمان خیلی علاقه داشت. یک روز بنایی که در خانه ما کار می کرد، نظر پدرش را عوض کرد. او به ایشان گفته بود: ”تو چه بخواهی و چه نخواهی این اتفاق خواهد افتاد؛ پس بهتر که مخالفت نکنی و اجازه بدهی عباس کارش را انجام دهد.“ همان شب پدر عباس به او اجازه داد و گفت: ”عباس جان! اگر فکر می کنی موفقیت تو در دیدن این دوره و رفتن به امریکاست، برو! طوری نباشد که بعدها به من بگویی که جلوی پیشرفت من را گرفتی؟!“

 

ادامه مطلب...


برچسب ها : مادر شهید بابایی  ,