بسم الله الرحمن الرحیم
در ابتدا برای شروع کار بهتر دیدم که با ذکری از صاحب خودمان شروع کنم:
« و خلَّف فینا رایةَ الحقِّ ، مَن تَقدَّمها مَرق ، و مَن تَخلَّف عَنها زَهق ، و مَن لَزِمها لَحَق ، دلیلُها مَکیثُ الکَـلام ، بَطـِىءُ القِیام ، سَریعٌ إذا قَام ، فإذا أنتُم أَلَنتم لَه رِقابَکم ، و أَشَرتم إلیه بِـأَصابِعِکم جاءَهُ المَوتُ فذَهَب بِه فَلَبِثتُم بَعدَه ماشاءَ اللهُ ، حتَّى یُطلِعَ اللهُ لَکم مَن یَجمَعُکم ، و یَضُـمُّ نَشرَکم ، فلاتَطمَعوا فِى غَیرِ مُقبِل ، و لاتَیأَسُوا مِن مُدْبِر ، فإنَّ المُدْبرَ عَسى أن تَزِلَّ بِهِ إِحدَى قائِمَتَـیْهِ ، و تَثبُتَ الأُخرَى ، فَتَرجِعَا حتَّى تَثْبُـتا جَمِیعاً »
او ( پیامبر ) پرچم حق را برافراشت و در میان ما به یادگار گذارد; آن کس که از زیر سایه این پرچم پاى پیش نهد از شریعت اسلام خارج گردد; و آن کس که از پیرویش سر باز زند به هلاکت رسد; و سرانجام کسیکه زیر سایه این پرچم به پیش رود راه سعادت پیموده و به آن دست یابد.
پرچمدار این پرچم با شکیبائى و آرامش سخن گوید; و با کندى و تأنى در اجراى کارها بپا خیزد; امّا چون بپا خواست بسى شتاب کند تا به پیروزى نهائى رسد; پس آنگاه که سر در گرو فرمانش نهادید ، و با سرانگشت به سویش اشاره کردید ، دوران او سپرى شده و مرگش فرارسد.
از آن پس ناگزیر مدتى که مشیت الهى اقتضاء کند در انتظار بسر برید ، آنگاه خداوند شخصیتى را برانگیزد تا شما را ( که به اختـلاف و جـدائى گرائیده اید ) جمع کند و پراکندگى شما را سر و سامان بخشد. پس به کسیکه ( چیزیکه ) رو نکرده دل مبندید; و از آن که رو گردانده ناامید مشوید.
آمدم زَ الْطاف غیبى از خدا واجبم شد صد هزاران شکرها
بابى از رحمت به سویم برگ بر مزید آنچه بیش از بیش بود
نیم چشمم رفت لختى سوى خواب از حبیبم ناگهان شد فتح باب
روح عالم مهدى قائم لقب کز فراقش آمده جانم به لب
حسّ آوازى به گوش دل رسید بر دلم روحى ز رضوان بر دمید
پس خرامان سوى آن گشتم روان باهزاران وجد و بس شادى کنان
جلوه بنمودى ربودى آن نگاه دل بسوى روى خود بردم قرار
نزد حُسنش هرچه بودى محو شد بى هُشم کرد از شمیمش صحو شد
نطق من در مدح رویش باز شد همچو بلبل با گُلش دمساز شد
لب گشودم در نواخوانى شدم هم سخن با یار جانى آمدم
کى شه خوبان مه عالم فروز از فروغت هر شبم باشد چو روز
تا به کى در پرده غیبى نهان روى خوبت بسته اى بر عاشقان
بین چه دلها بسته زنجیر تو است بین چه جانها خفته وشبگیرتواست
چشمشان چون ابرمى بارد به فرش ناله شان از هجر باشد تا به عرش
اى مه دلبر دلم را برده اى رخ نمودى زنده کردى مرده اى
بَه چه جذّابى ز دلها مى کَنى بَه ز مغناطیس از جا مى کَنى
هر دلى شد جلوه گر بر او رُخَت اختیار از او ببردى یک جهت
مهر تو شد روح اندر جان من لیک هجرت برده روح از جان من
مهر و هجرت چون به دل توأم شدى رحمت و زحمت قرین هم شدى